مژده مواجی – آلمان
در اتاق کارم بودم. بلند شدم تا در را باز کنم و یکی از مراجعان را که وقت گرفته بود، صدا بزنم. خودش با دختر و نوهاش توی راهرو روی صندلی نشسته بودند. تا مرا دید، بلند شد و بهطرفم آمد و بغلم کرد. آنها نیز مانند اکثر افغانها، دومین بار بود که در زندگیشان به کشوری دیگر پناه میبردند. اول به ایران و بعد به آلمان.
– سلام دخترم
– سلام. بفرمایید داخل.
همیشه صدایم میکرد «دخترم». بر اساس آنچه که در کارت شناساییاش نوشته شده بود، آنقدر هم سنش بالا نبود که در حد دخترش باشم. او مانند اکثر زنان افغان خیلی زود ازدواج کرده، بچهدار شده بود و بیجهت نبود که اینچنین فکر کند. چینوچروکها هیچجای چهرهٔ زحمتکش و رنجکشیدهاش را بینصیب نگذاشته بود. سن اکثر پناهجوها چندان دقیق نیست. تاریخ روز تولد اکثر آنها با ورود به مرز، اول ژانویه ثبت شده و سال تولد در اکثر موارد بهدلیل نداشتن مدارک دقیق قید نشده است.
هر سهتاشان روی صندلیهایی که دور میز مخصوص مراجعان بود، نشستند. از توی کیفش تعداد زیادی نامهٔ اداری بیرون آورد و روی میز گذاشت. مشکلات خیلی زیادی داشت. مشکلات خانوادگی، جسمانی، صدمههای روحی و روانی از طالبان که یکی از پسرهایش را کشته بودند، پناهجویی در آلمان، سختگیری ادارهٔ کار برای یادگیری زبان که او از آن بهخاطر بیماریهایش و کمبود سوادش که در حد خواندن قرآن بود، طفره میرفت، مشکل درک فرهنگ جامعهٔ جدید،…
با هر بار آمدنش پیش من، شروع به درددل که میکرد، انتظار شنیدن مشکلات جدیدی از او را داشتم.
شالی را که دور سرش بسته بود، مرتب کرد و گفت:
– امشب قرار است که بهخاطر ماه رمضان بروم مسجد ترکها. میخواهم چادر سیاه سر کنم و بروم.
پرسیدم:
– میخواهید از خانه با چادر بیرون بروید، سوار مترو بشوید و به مسجد بروید؟
با لحنی که برایش خیلی عادی بود گفت:
– بله از خانه میپوشم.
– پیشنهاد میکنم که چادر را در کیفتان بگذارید و در مسجد سر کنید. در جامعهٔ اینجا مردم از دیدن زنی با پوشش چادر سیاه در خیابان و مترو دچار وحشت میشوند. ترس برشان میدارد. اولین فکری هم که به سرشان میزند این است که شاید زیر چادر کلاشینکوف حمل میکنید و میخواهید مردم را به گلوله ببندید.
خودش، دخترش ونوهاش زدند زیر خنده. من هم خندهام گرفت.
گفت:
– چادر که چیز وحشتناکی نیست.
جواب دادم:
– اینجا چیزی به اسم چادر نمیشناسند. در اخبار زنهای داعشی را دیدهاند که پوششی سیاه دارند و با دیدن شما، زنهای داعشی در ذهنشان تجسم میشود و شک برشان میدارد.
صحبتهای اینچنینی را فقط من و همکاران غیرآلمانی میتوانستیم بکنیم که با دو فرهنگ آشناییم، تا جایی برای پیشداوری و سوءتفاهم نماند.
وقتی که میخواستند بعد از اتمام کار از اتاق بیرون بروند، چیزی را داخل کیسهٔ پلاستیکی فروشگاهی روی میز گذاشت.
– نان پختم. نان افغانستانی بولانی. برای شما هم آوردم.
نانها را که در قابلمه استیل بودند، به دستم داد.
– خیلی خیلی ممنون. دست شما درد نکند. چه بوی خوشی میدهد. صبر کنید تا قابلمه را به شما پس بدهم.
به آشپزخانه کوچک محل کار رفتم و بشقابی آوردم. نانها را در بشقاب چیدم و روی میز گذاشتم. نانهایی که تویشان پر از سبزیجات معطر تازه بود. تکهای را کندم و به دهان گذاشتم. طرد و شکننده بود. مانند افغانستان.